بعثت نور
از حرا آیات رحمان و رحیم آمد پدید یا نخستین حرف قرآن کریم آمد پدید
صوت اقرأ بسم ربک مىرسد بر گوش جان یا که از کوه حرا خُلق عظیم آمد پدید
بانگ توحید است از هر جا طنین افکن به گوش فانى اصحاب شیطان رجیم آمد پدید
سید امى لقب، بر دست قرآن مىرسد یا به گمراهان صراط مستقیم آمد پدید
فاش گویم عقل کل فخر رسل مبعوث شد آن که گردد ز اعجازش دو نیم، آمد پدید
قصه لولاک باشد شاهد گفتار من یعنى امشب عالم آرا از قدیم آمد پدید
در حرا بر مصطفى امشب شد از حق جلوهگر آنچه اندر طور سینا بر کلیم آمد پدید
نغمه اللهُ اکبر از حرا تا شد بلند بت پرستان را به تن لرزش ز بیم آمد پدید
گر قریش او را یتیمش خواند اما در جهان بس شگفتىها ازین دُرّ یتیم آمد پدید
منجى نوع بشر داراى آیات مبین صاحب خُلق خوش و لطف عمیم آمد پدید
گفته «ما اوذى مثلى» به عالم روشن است پیشواى خلق با قلب سلیم آمد پدید
بود اگر باغ جهان پژمرده از طوفان جهل حال بر این بوستان خرّم نسیم آمد پدید
گشت مبعوث آن که عالم زنده شد از کیش او فاش گویم محیى عظم رحیم آمد پدید
حب و بغض او نشانى از بهشت و دوزخ است قصه کوته، صاحب نار و نعیم آمد پدید
زد تفأّل «ثابت» از قرآن به نام مصطفى حرف "بسم الله الرحمن الرحیم" آمد پدید
شاعر : ثابت خراسانی
متن شعری به مناسبت مبعث پیامبر اکرم حضرت محمد مصطفی (ص)
هر دم صلوات بر جمالش
به به که چه روز خرم آمد مبعوث نبى اکرم آمد
بس عید فرا رسید بى شک عیدى نبود چنین مبارک
از بعثت او جهان جوان شد گیتى چو بهشت جاودان شد
این عید به اهل دین مبارک بر جمله مسلمین مبارک
از غیب ندا رسید او را آن ذات خجسته نکو را
کاى ذات نکو پیمبرى کن برخیز و به خلق رهبرى کن
چون قدر و مقام رهبرى یافت در کوه «حرى» پیمبرى یافت
بشنید چو این ندا محمد (ص) شد خاتم انبیا «محمد (ص)»
هر روح که دور از بدى شد با آمدنش محمدى شد
قانون حیات و هستى آورد آیین خدا پرستى آورد
پیدا چو شد آن جمال هستى بشکست اساس بت پرستى
با بعثت آن نبى مرسل بتخانه به کعبه شد مبدل
هر دم صلوات بر جمالش بر احمد و بر على و آلش
صد شکر به دین آن جنابم قرآن مقدسش کتابم
خوشبخت کسى که امت اوست در سایه دین و رحمت اوست
از عرش ملک دهد سلامش شد ختم پیمبرى به نامش
اى داده ز ماه تا به ماهى بر پاکى ذات تو گواهى
در شأن تو گفت ایزدپاک لولاک لما خلقت الافلاک
اى بر سر هر پیمبرى تاج یک قصه توست شام معراج
قرآن کریم حجت توست خوشبخت کسى کز امت توست
گر زانکه تو بت نمىشکستى اسلام نبود و حق پرستى
توحید به ما تو یاد دادى بتخانه و بت به باد دادى
اى معنى ممکنات دریاب اى خواجه کائنات در یاب
ما غیر تو دادرس نداریم دریاب که هیچ کس نداریم
اى آنکه تو یار بینوائى فریاد رس و گرهگشائى
دریاب که ما گناهکاریم امید شفاعت از تو داریم
تنها نه منم به غم گرفتار غم از دل هر که هست بردار
اى جان جهان فداى جانت «شهرى» است غلام آستانت
شاعر : عباس شهرى
کلمات کلیدی: