دهها خانه را عبور مىکردیم تا برسیم به نقطهاى که تکتیرانداز ما، با تیر مستقیم، دشمن و گشتیهایش را هدف مىگرفت. من بچههاى خودمان را مىدیدم که تکتیرانداز بودند و خودشان را رسانده بودند به پشت سنگرهایى که درست مشرف به محل عبور و مرور دشمن بود.
آخر آن سال را کلّاً در خوزستان بودم و حدود دو ماه بعدش هم تا اواخر اردیبهشت یا اوایل خرداد 60 رفتم منطقهى غرب و یک بررسى وسیع در کلّ منطقه کردم، براى اطّلاعات و چیزهایى که لازم بود؛ تا بعد بیاییم و باز مشغول کارهاى خودمان شویم. که حوادث تهران پیش آمد و مانع از رفتن من به آنجا شد. این مدت، غالباً در اهواز بودم. از روزهاى اوّل قصد داشتم بروم خرمشهر و آبادان؛ لکن نمىشد. علت هم این بود که در اهواز، از بس کار زیاد بود، اصلاً از آن محلّى که بودیم، تکان نمىتوانستم بخورم. زیرا کسانى هم که در خرمشهر مىجنگیدند، بایستى از اهواز پشتیبانىشان مىکردیم. چون واقعاً از هیچ جا پشتیبانى نمىشدند.
در آنجا، بهطور کلّى، دو نوع کار وجود داشت. در آن ستادى که ما بودیم، مرحوم دکتر چمران فرماندهى آن تشکیلات بود و من نیز همانجا مشغول کارهایى بودم. یک نوع کار، کارهاى خودِ اهواز بود. از جمله عملیات و کارهاى چریکى و تنظیم گروههاى کوچک براى کار در صحنهى عملیات. البته در اینجاها هم، بنده در همان حدِّ توان، مشغول بودهام... مرحوم چمران هم با من به اهواز آمد. در یک هواپیما، با هم وارد اهواز شدیم. یک مقدار لباس آورده بودند توى همان پادگان لشکر 92، براى همراهان مرحوم چمران. من همراهى نداشتم. محافظینى را هم که داشتم همه را مرخّص کردم. گفتم من دیگر به منطقهى خطر مىروم؛ شما مىخواهید حفاظت جانِ مرا بکنید؟! دیگر حفاظت معنى ندارد! البته، چند نفرشان، به اصرار زیاد گفتند: ما هم مىخواهیم به عنوان بسیجى در آنجا بجنگیم. گفتیم: عیبى ندارد. لذا بودند و مىرفتند کارهاى خودشان را مىکردند و به من کارى نداشتند.
مرحوم چمران، همراهان زیادى با خودش داشت. شاید حدود پنجاه، شصت نفر با ایشان بودند. تعدادى لباس سربازى آوردند که اینها بپوشند، تا از همان شبِ اوّل شروع کنیم. یعنى دوستانى که آنجا در استاندارى و لشکر بودند، گفتند: الان میدان براى شکار تانک و کارهاى چریکى هست.ایشان گفت: از همین حالا شروع مىکنیم.
خلاصه، براى آنها لباس آوردند. من به مرحوم چمران گفتم: چطور است من هم لباس بپوشم بیایم. گفت: خوب است. بد نیست. گفتم: پس یک دست لباس هم به من بدهید. یک دست لباس سربازى آوردند، پوشیدم که البته لباس خیلى گشادى بود! بنده حالا هم لاغرم؛ اما آنوقت لاغرتر هم بودم. خیلى به تن من نمىخورد. چند روزى که گذشت، یکدست لباس درجه دارى برایم آوردند که اتّفاقاً علامت رستهى زرهى هم روى آن بود. رستههاى دیگر، بعد از اینکه چند ماه آنجا ماندم و با من مأنوس شده بودند، گله مىکردند که چرا لباس شما رستهى توپخانه نیست؟ چرا رستهى پیاده نیست زرهى چه خصوصیتى دارد؟ لذا آن علامت رستهى زرهى را کندم که این امتیازى براى آنها نباشد. بههرحال، لباس پوشیدم و تفنگ هم خودم داشتم. البته حالا یادم نیست تفنگ خودم را برده بودم یا نه. همین تفنگى که اینجا توى فیلم دیدید روى دوش من است، کلاشینکف خودم است. الان هم آن را دارم. یعنى شخصى است و ارتباطى به دستگاه دولتى ندارد. کسى یک وقت به من هدیه کرده بود. کلاشینکف مخصوصى است که بهخلاف کلاشینکفهاى دیگر، یک خشاب پنجاه تایى دارد. غرض؛ حالا یادم نیست کلاشینکفِ خودم همراهم بود، یا آنجا، گرفتم. همان شبِ اوّل رفتیم به عملیات. شاید دو، سه ساعت طول کشید و این در حالى بود که من جنگیدن بلد نبودم. فقط بلد بودم تیراندازى کنم. عملیات جنگى اصلاً بلد نبودم. غرض؛ این، یک کار ما بود که در اهواز بود و عبارت بود از تشکیل گروههایى که به اصطلاحِ آن روزها، براى شکار تانک مىرفتند. تانکهاى دشمن تا دوبهردانی آمده بودند و حدود هفده، هیجده یا پانزده، شانزده کیلومتر تا اهواز فاصله داشتند و خمپارههایشان تا اهواز مىآمد. خمپاره 120 یا کمتر از 120 هم تا اهواز مىآمد.
بههرحال، این تربیت و آموزشهاى جنگ را مرحوم چمران درست کرد. جاهایى را معیّن کرد براى تمرین. خود ایشان، انصافاً به کارهاى چریکى وارد بود. در قضایاى قبل از انقلاب، در فلسطین و مصر تمرین دیده بود. بهخلاف ما که هیچ سابقه نداشتیم، ایشان سابقهى نظامىِ حسابى داشت و از لحاظ جسمانى هم، از من قویتر و کارکشتهتر و زبدهتر بود. لذا، وقتى صحبت شد که کى فرماندهى این عملیات باشد بىتردید، همه نظر دادیم که مرحوم چمران، فرماندهى این تشکیلات شود. ما هم جزو ابواب جمع آن تشکیلات شدیم.
نوع دوم کار، کارهاى مربوط به بیرون اهواز بود. از جمله، پشتیبانى خرمشهر و آبادان و بعد، عملیات شکستن حصر آبادان بود که از محمدیّه نزدیکِ دارخُوِین شروع شد. همین آقاى رحیم صفوى سردار صفوى امروزمان که انشاءالله خدا این جوانان را براى این انقلاب حفظ کند جزو اوّلین کسانى بود که عملیات شکستن حصر را از چندین ماه قبل شروع کرده بودند که بعد به عملیات "ثامنالائمّه " منجر شد.
غرض اینکه، کار دوم، کمک به اینها و رساندن خمپاره بود. بایستى از ارتش، به زور مىگرفتیم. البته خودِ ارتشیها، هیچ حرفى نداشتند و با کمال میل مىدادند. منتها آن روز بالاى سر ارتش، فرماندهى وجود داشت که بهشدّت مانع از این بود که چیزى جا به جا شود و ما با مشکلات زیاد، گاهى چیزى براى برادران سپاهى مىگرفتیم. البته براى ستادِ خودِ ما، جرأت نمىکردند ندهند؛ چون من آنجا بودم و آقاى چمران هم آنجا بود. من نمایندهى امام بودم.
چند روز بعد از اینکه رفتیم آنجا، (شاید بعد از دو، سه هفته) نامهى امام در رادیو خوانده شد که فلانى و آقاى چمران، در کلّ امور جنگ و چه و چه نمایندهى من هستند. اینها توى همین آثار حضرت امام رضوانالله علیه هست. لذا، ما هر چه مىخواستیم، راحت تهیه مىکردیم. لکن بچههاى سپاه؛ بخصوص آنهایى که مىخواستند به منطقه بروند، در عُسرت بودند و یکى از کارهاى ما، پشتیبانى اینها بود.
من دلم مىخواست بروم آبادان؛ امّا نمىشد. تا اینکه یکوقت گفتم: هر طور شده من باید بروم آبادان. و اینوقتى بود که حصر آبادان شروع شده بود. یعنى دشمن از رودخانه کارون عبور کرده و رفته بود به سمت غرب و یک پل را در آنجا گرفته بود و یواش یواش سر پل را توسعه داده بود. طورى شد که جادهى اهواز و آبادان بسته شد. تا وقتى خرمشهر را گرفته بودند، جادهى خرمشهر اهواز بسته بود؛ اما جادهى آبادان باز بود و در آن رفت و آمد مىشد. وقتى دشمن آمد اینطرف و سرپل را گرفت و کم کم سرپل را توسعه داد، آن جاده هم بسته شد. ماند جادهى ماهشهر و آبادان. چون ماهشهر به جزیرهى آبادان وصل مىشود، نه به خود آبادان، آن هم زیر آتش قرار گرفت. یعنى سرپل توسط دشمن توسعه پیدا کرد و جادهى سوم هم زیر آتش قرار گرفت و در حقیقت دو، سه راه غیر مطمئن باقى ماند. یکى راه آب بود که البته آن هم خطرناک بود. یکى راه هوایى بود و مشکلش این بود که آقایانى که در ماهشهر نشسته بودند، به آسانى هلىکوپتر به کسى نمىدادند. یک راه خاکى هم در پشت جادهى ماهشهر بود که بچهها با هزار زحمت درست کرده بودند و با عسرت از آنجا عبور مىکردند. البته جاهایى از آن هم زیر تیر مستقیم دشمن بود که تلفات بسیارى در آنجا داشتیم و مقدارى از این راه از پشت خاکریزها عبور مىکرد. این غیر از جادهى اصلى ماهشهر بود. البته این راه سوم هم خیلى زود بسته شد و همان دو جاده؛ یعنى راه آب و راه هوا باقى ماند. من از طریق هوا، با هلىکوپتر، از ماهشهر به جزیرهى آبادان رفتم. آنوقت، از سپاه، مرحوم شهید جهان آرا که بود، فرماندهى همین عملیات بود. از ارتش هم مرحوم شهید اقاربپرست، از همین شهداى اصفهان بود. افسر خیلى خوبى بود. از افسران زرهى بود که رفت آنجا ماند. یکى هم سرگرد هاشمى بود. من عکسى از همین سفر داشتم که عکس بسیار خوبى بود. نمىدانم آن عکس را کى براى من آورده بود. حالا اگر این پخش شد، کسى که این عکس را براى من آورد، اگر فیلمش را دارد، مجدداً آن عکس را تهیه کند؛ چون عکسِ یادگارى بسیار خوبى بود.
ماجرایش این بود که در مرکزى که متعلّق به بسیج فارس بود، مشغول سخنرانى بودم. شیرازیها بودند و تهرانیها؛ و سخنرانى اوّلِ ورودم به آبادان بود. قبلاً هیچکس نمىدانست من به آنجا آمدهام. چهار، پنج نفر همراه من بودند و همینطور گفتیم: برویم تا بچهها را پیدا کنیم. از طرف جزیرهى آبادان که وارد شهر آبادان مىشدیم، رفتیم خرمشهر. آن قسمت اشغال نشدهى خرمشهر، محلّى بود که جوانان آنجا بودند. رفتم براى بسیجیها سخنرانى کردم. در حال آن سخنرانى، عکسى از ماها برداشتند که یادگارى خیلى خوبى بود. یکى از رهبران تاجیک که مدتى پیش آمد اینجا، این عکس را دید و خیلى خوشش آمد و برداشت برد. عکس منحصر به فردى بود که آن را دست کسى ندیدم. این عکس را سرگرد هاشمى براى ما هدیه فرستاده بود. نمىدانم سرگرد هاشمى شهید شده یانه؛ علىاىّحال، یادم هست چند نفر از بچههاى سپاه و چند نفر از ارتشیها و بقیّه از بسیجیها بودند.
در جزیرهى آبادان، رفتیم یگان ژاندارمرى سابق را سرکشى کردیم. بعد هم رفتیم از محلّ سپاه که حالا شما مىگویید هتل بازدیدى کردیم. من نمىدانم آنجا هتل بوده یا نه. آنجایى که ما را بردند و ما دیدیم، یک ساختمان بود، که من خیال مىکردم مثلاً انبار است.
خلاصه، یکى دو روز بیشتر آبادان نبودم و برگشتم به اهواز. وضع آنجا آبادان را قابل توجّه یافتم. یعنى دیدم در عین غربتى که بر همهى نیروهاى رزمندهى ما در آنجا حاکم بود، شرایط رزمندگان از لحاظ امکانات هم شرایط نامساعدى بود. حقیقتاً وضعى بود که انسان غربت جمهورى اسلامى را در آنجا حس مىکرد؛ چون نیروهاى خیلى کمى در آنجا بودند و تهدید و فشار دشمن، بسیار زیاد و خیلى شدید بود. ما فقط شش تانک آنجا داشتیم که همین آقاى اقاربپرست رفته بود از اینجا و آنجا جمع کرده بود، تعمیر کرده بود و با چه زحمتى یک گروهان تانک در حقیقت یک گروهان ناقص تشکیل داده بود. بچههاى سپاه، با کلاشینکف و نارنجک و خمپاره و با این چیزها مىجنگیدند و اصلاً چیزى نداشتند.
این، شرایط واقعى ما بود؛ اما روحیهها، در حدّ اعلى. واقعاً چیز شگفتآورى بود! دیدن این مناظر، براى من خیلى جالب بود. یکى دو روز آنجا بودم و بازدیدى کردم و هدفم این بود که هم گزارش دقیقى از آنجا به اصطلاح براى کار خودمان داشته باشم (وضع منطقه را از نزدیک ببینم و بدانم چه کار باید بکنم) و هم اینکه به رزمندگانى که آنجا بودند، خدا قوّتى بگوییم. رفتم به یکایک آنها، خدا قوّتى گفتم. همه جا سخنرانیهایى کردم و حرفى زدم. با بچههایى که جمع مىشدند بچههاى بسیجى عکسهاى یادگارى گرفتم و برگشتم آمدم. این، خلاصهى حضور من در آبادان بود. بنابراین، حضور من در آبادان در تمام دوران جنگ، همین مدّت کوتاه دو روز یا سه روز الان دقیقاً یادم نیست بیشتر نبود و محلّ استقرار ما، در اهواز بود. یک جا را شما توى فیلم دیدید که ما از خانهها عبور مىکردیم. این، براى خاطر این بود که منطقه تماماً زیر دید مستقیم دشمن بود و بچههاى سپاه براى اینکه بتوانند خودشان را به نزدیکترین خطوط به دشمن که شاید حدود صد متر، یا کمتر، یا بیشتر بود برسانند، خانههاى خالى مردمِ فرار کرده و هجرت کرده از آبادان و قسمت خالى خرمشهر را به هم وصل کرده بودند. الان یادم نیست که اینها در آبادان بود یا خرمشهربه احتمال قوى، خرمشهر بود... بله؛ کوتشیخ بود. این خانهها را به هم وصل کرده و دیوارها را برداشته بودند.
وقتى انسان وارد این خانهها مىشد، مناظر رقّت انگیزى مىدید. دهها خانه را عبور مىکردیم تا برسیم به نقطهاى که تک تیرانداز ما، با تیر مستقیم، دشمن و گشتیهایش را هدف مىگرفت. من بچههاى خودمان را مىدیدم که تک تیرانداز بودند و خودشان را رسانده بودند به پشت سنگرهایى که درست مشرف به محل عبور و مرور دشمن بود. البته دشمن هم، به مجرّد اینکه اینها یکى را مىانداختند، آنجا را با آتشِ شدید مىکوبید. اینطور بود. اما اینها کار خودشان را مىکردند.
این یک قسمت از خانهها بود که ما رفتیم دیدیم. خانههاى خالى و اثاثیههاى درست جمع نشده که نشانهى نهایتِ آوارگى و بیچارگىِ مردمى بود که اسبابهایشان را همینطور ریخته بودند و رفته بودند. خیلى تأثّرانگیز بود! جوانانى که با قدرت تمام جلو مىرفتند، مدام به من مىگفتند: اینجا خطرناک است. مىگفتم: نه. تا هر جا که کسى هست، باید برویم ببینیم!
آخرین جایى که رفتیم، زیر پل بود. پل شکسته شده بود. پل آبادان خرمشهر، یکجا قطع شده بود و قابل عبور و مرور نبود. زیر پل، تا محلّ آن شکستگى، بچههاى ما راه باز کرده بودند و مىرفتند و من هم تا انتها رفتم. گمان مىکنم و چنین به ذهنم هست که در آن نقطهى آخرى که رفتیم، یک نماز جماعت هم خواندیم. من همه جا حماسه و مقاومت دیدم. این، خلاصهى حضور چندین ساعتهى ما در آبادان و آن منطقهى اشغال نشدهى خرمشهر به اصطلاح کوتشیخ بود.
کلمات کلیدی: